کربلا شد خزان گلستانش | | که شکفت ارغوان ز دامانش |
فلک از دست تو مرا در دل | | هست دردی که نیست درمانش |
در دلم درد بی دوایی هست | | که نه پیداست حد و پایانش |
بر زبانم نمی شود جاری | | غیر ذکر حسین و یارانش |
یادم آمد که روز عاشورا | | گرمی آفتاب سوزانش |
مرغ اگر پر زدی درآن صحرا | | می نمود آفتاب، بریانش |
سرور دین، ز صدر زین افتاد | | خاک بگرفت سر به دامانش |
آه از آن دم که اوفتاد به خاک | | بدن چاک چاک عریانش |
زخم برتن ز اختر افزون داشت | | بسکه کردند تیربارانش |
شمر ببرید از قفا سراو | | در میان دو نهر، عطشانش |
برد خولی سرش به خانهٔ خویش | | کرد اندر تنور، پنهانش |
سر او در تنور و، در صحرا | | جسم مجروح بهتر از جانش |
زین مصیبت فغان به بزم یزید | | پیش چشم زنان و طفلانش |
سر سلطان دین، به طشت و یزید | | چوب می زد به لعل مرجانش |
بوسه گاه رسول را آزرد | | آن ستمگر ز چوب خزرانش |
روز وشب « ترکی » از برای حسین | | خون دل می چکد ز مژگانش |