تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود | در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود | |
بیتو اما، نتوان گفت که بر من چه گذشت | از دلم پرس که اینگونه زمینگیر نبود | |
آه از درد اسیری که به همراهی اشک | جز صدای جرس و نالۀ زنجیر نبود | |
با تو میخواستم از کرببلا برگردم | با تو بودن، چه کنم، آه، که تقدیر نبود | |
گرچه با اشک مرا از تو جدا میکردند | رفتنم را تو ببخشای، که تقصیر نبود | |
خواستم جای گلو، بر بدنت بوسه زنم | به تنت جز اثر بوسۀ شمشیر نبود | |
مردمی عهد شکستند که گوش دلشان | آنقَدَر سنگ، که امید به تأثیر نبود | |
لحظهای کاش پس از داغ مرا میدیدی | تا ببینی که چنین، خواهر تو پیر نبود |