عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست | سرخوش آن کس که در این ره سر و سامانش نیست | |
عشق تو راز بزرگیست که درکش سخت است | درد من درد و بلاییست که درمانش نیست | |
آنکه قربان ره صدق و صفا میباشد | آدمی نیست در این دهر که قربانش نیست | |
دعوتت بانگ اذانیست که میخواندمان | کربلای تو نمازیست که پایانش نیست | |
نیزه و تیغ و سنان ماند و سواران رفتند | هیچ، در دشت، بهجز زخم شهیدانش نیست |