فلک با عترت خیر البشر لختی مدارا کن | | مدارا کن به «آل الله» و شرم از روی زهرا کن |
ره شام است در پیش و هزاران محنت اندر پی | | به «اهل البیت» رحمی، ای فلک! در کوه و صحرا کن |
شب تاریک و مرکب ناقهی عریان، به آرامی | | بران اشتر؛ نگویم مهد زرّینْشان، مهیّا کن |
شب ار طفلی ز پشت ناقه بر روی زمین افتد | | به آرامی بگیرش دست و بیرون خارش از پا کن |
فلک! آن شب که خرگاه ولایت را زدی آتش | | دو کودک از میان گم شد، بگرد، ای چرخ! پیدا کن |
شب تاری، کجا گشتند متْواری، بکن روشن | | چراغ ماه و تفتیشی از آن دو ماه سیما کن |
شود مهر و مهت گم، ای فلک! از مشرق و مغرب! | | بجوی این ماهرویان و دل زینب، تسلّا کن |
به صحرا «امّکلثوم» است و «زینب» هر دو در گَردش | | تو هم با این دو خاتون، جستوجو در خار و خارا کن |
اگر پیدا نگردند این دو طفل غمزده امشب | | مهیّای عقوبت، خویشتن را بهر فردا کن |
گمانم زیر خاری هر دو جان دادند با خواری | | به زیر خار، گلهای نبوّت را تماشا کن |
اگر چه هر نفس، دور تو، ظلم تازهای دارد | | بس است، ای آسمان! ظلم و ستم، اندازهای دارد |