گفت پیغمبر به پیغام آورش
{ب|گفت پیغمبر به پیغام آورش|کاین حسین و این سر و این پیکرش}}
[۱]کاش بودی صد حسینم در جهان | کردمی قربان آن سلطان جان | |
گر حسین بن علی جان من است | جان دل خوش بهر سلطان من است | |
گفت جبریل ای شه دنیا و دین | ای امام خلق ای حق را امین | |
شرط این سودا بود اذن حسین | هم رضای آن شفیع خافقین | |
گفت باید با حسین این راز را | گفت هم انجام و هم آغاز را | |
پس طلب کرد آن شه گردون بساط | نور چشم خویش را با صد نشاط | |
گفت با او از کرامتهای دوست | وان نظرها و عنایتهای دوست | |
وان سر ببریده از او خواستن | وز سر جان بهر او برخاستن | |
خون خود را در ره او ریختن | خاک غم بر فرق عالم بیختن | |
جان شیرین در رهش درباختنسوختن پروانه سان و ساختن | {{{2}}} | |
این بشارت چون شنید آن سبط پاک | رخ نهاد از بهر شکر حق به خاک | |
از پی تعظیم و تمجید و نیاز | هم رکوع آورد بهر حق نماز | |
پس شکفتش همچو گل آن رخ که ماه | سجده آوردی برش هر شامگاه | |
از نشاطش آن رخ گلگون شکفت | با تبسم یا حیا و شرم گفت | |
من که باشم تا مرا باشد سری | یا بود جانی مرا یا پیکری | |
جسم و جانم جمله در فرمان اوست | لایق او گر بود قربان اوست | |
گرنه جان از بهر او می دادمی | جان شیرین مژدگانی دادمی | |
لیک دارم از خدا من یک امید | گر برآرد نیست ز الطافش بعید | |
رخصتم بخشد که بهر عاصیان | در صف محشر گشایم من زبان | |
تا زبان عذرخواهی وا کنم | جرمشان با مغفرت سودا کنم | |
چون برافتد پرده ای از انجمن | در شفاعت برگشاید دست من | |
جان خود قربان امت می کنم | می دهم جان و شفاعت می کنم | |
وحی آمد سوی پیغمبر ز رب | ما بدادیم آنچه کرد از ما طلب | |
ما نخستین قطره خونش را بها | از شفاعت می دهیم ای ذوالبها | |
وعده ی قربانی اش را ذوالجلال | پس معین کرد روز و ماه و سال | |
کربلاشان شد منی عاشور عید | کس چنین عیدی به عالم کی شنید | |
عید جمعی را و جمعی را عزا | دیده کو تا با حقیقت آشنا | |
کو دلی اینجا بفهمد سوگ و سور | تا که را ماتم شد و کی را سرور | |
دوستان را تا قیامت ماتم است | سر به جیب درد و زانوی غم است | |
ای پی تسلیم و فرمان اله | برد آن شب در حساب سال و ماه | |
وعده اش را چون شد ایام وفا | بارها بستند سوی کربلا | |
ای مدینه جامه نیلی کن به بر | از غم افشان خاک و خاکستر بسر |