آن را که دلی باشد و اشکش به بصر نیست | | مانَد صدفی کاو را در سینه، گهر نیست |
هر بذر که در مزرعهی خشک، فشانی | | هیهات از آن کِشته که امّیدِ ثمر نیست |
نخلی که بکاری و به پایش، ندهی آب | | شایستهی آن نخل، به جز جورِ تبر نیست |
بر یادِ جگرگوشهی زهرا، بده اشکی | | کاین قطره، کم از بحر، بر آن تشنهجگر نیست |
بربند ز اشکِ بصر و خونِ جگر، بار | | کامروز، متاعی بِه از اینم، به نظر نیست |
هر گونه غم اندوز، حدیثی که شنیدیم | | دلسوزتر از قصّهی او، هیچ خبر نیست |
با کوه اگر قصّه کنم، غصّهی او را | | بر سینه زند سنگ و توانش، به کمر نیست |
داغی که علی را به دل، از مرگ پسر هست | | بر هیچ پدر، غم به دل، از مرگِ پسر نیست |
بر زخمِ دلِ احمد و داغِ دلِ زهرا | | داروی شفایی، به جز از اشکِ بصر نیست |
بر شستنِ آن پیکرِ بی غسل و به خون، خشک | | آبی به تو، امروز، جز از دیدهی تر نیست |
هُش دار که مجنون کندت، نالهی لیلا | | کاو را ز غمِ مرگِ پسر، هوش به سر نیست |
کن چاک، دلِ خویش و کفن ساز، بر او پوش | | مپسند که گویم ز تنش، هیچ اثر نیست |
جان را به کف آور، پیِ همدستیِ عبّاس | | کاو را به دمِ تیغِ ستم، دست و سپر نیست |
از پیشِ تو، صد قافله بگذشت و تو در پی | | غافل چه نشستی؟ مگرت عزمِ سفر نیست |