از بسكه خورد بر بدنش نيزه و خَدَنگ | | شد پيكرش شكفته، چو گلهاي سرخ رنگ |
از تير غم، چو ابر بهار آسمان گرفت | | باران خون، به گلشن او داد، آب و رنگ |
هر دم به يك طرف، بدنش داشت گردشي | | تا چرخ بر نشانه زند تير ِ بي درنگ |
ميجُست راه ترك قفس، مرغ جان او | | تير بلا ز بسكه نمود آشيانه تنگ |
لبريز شد، چو از بدنش چشمه هاي خون | | برگرد او بچيد فلك، ظالمانه سنگ |
پوشيده شد عذار حسين از غبار و خون | | آئينه ي جمال خدائي گرفت زنگ |
قرآنيان، به پيكر قرآن، كشيده تيغ | | اسلاميان، گرفته عجب، شيوه ي فرنگ |
دشمن در انتظار و مهياي غارت است | | تا گوشوار و معجري آرد مگر به چنگ |
پر شد حرم، ز غلغله ي وامحمدا | | شد همصدا به زينب غمديده طبل جنگ |
طبع حسان چگونه دهد شرح ماجرا | | اينجا كه پاي فكر سبك سير، گشته لنگ |