این آسمان صدق و درو اختر صفاست

از ویکی تراث

این آسمان صدق و درو اختر صفاست از
اوحدی مراغه ای



در قالب قصیده

با وزن مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

موضوع: امام حسین(ع)


این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟یا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟
این داغ سینهٔ اسدالله و فاطمه است؟یا باغ میوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟
ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟یا منزل معالی و معمورهٔ علاست؟
ای تن، تویی و این صدف درّ «لو کشف»؟ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟
ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتستوی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست
سرها برین بساط، مگر کعبهٔ دلست؟رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟
ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلتقندیل قبهٔ فلکی خاک این هواست
تو شمع خاندان رسولی به راستیپیش تو همچو شمع بسوزد درون راست
بر حالت تو رقّت قندیل و سوز شمعجای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست
قندیل ازین دلیل که: زردست روشنستکو را حرارت از جگر ماتم شماست
هر سال تازه می شود این درد سینه سوزسوزی که کم نگردد و دردی که بی دواست
کار فتوّت از دل و دست تو راست شداندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟
در آب و آتشیم چو قندیل بر سرتآبی که فیضش از مدد آتش عناست
قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیستزیرا که گوهر تو ز دریای لافتا ست
زرّینه شمع بر سرقبرت چو موم شدزان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست
ای تشنهٔ فرات، یکی دیده بازکنکز آب دیده بر سر قبر تو دجله هاست
آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاددر ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست
شمشیر تا ز بد گهری در تو دست بردنامش همیشه هندو و سر تیزو بی وفاست
از بهر کشتن تو به کشتن یزید رالایق نبود، کشتن او لعنت خداست
آن پیرهن که گشت به دست حسود چاکاندر برِ معاویه دیریست تا قباست
فرزند بر عداوت آبا پراکندتخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست
گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و مابر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خویشتن از راه دشمنیرویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟
گردون ناسزا ز شما عذر خواه شدامروز اگر قبول کنی عذر او سزاست
شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدندوانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست
از آب چشم مردم بیگانه گرد توگرداب شد، چنان که برون شد به آشناست
حالت رسیدگان غمت را گرفت شورشورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست
کار مخالف تو برون افتد از نواچون در عراق ساز حسینی کنند راست
بر عود تربت تو چو شکّر بسوختیماز شکّرت بپرس که: این آتش از کجاست؟
چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرداین عود زن نگار، که همرنگ کهرباست
عودی که میوهٔ دل زهرا درو بودنشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست
صندوق تو ز روی به زر در گرفته ایموین زرفشانی ارچه برویست بی ریاست
روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتیزان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست
تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم منتاریکی از دو چشم جهان بین من جداست
بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشمزیرا که کیسهٔ زرم از سیم بی نواست
تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعلوین کار کردنیست، که تابوت پادشاست
چشم ار ز خون دل شودم تیره، باک نیستدر جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست
چون خاک عنبرین ترا نیست آهوییمانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست
قلب سیاه سیم تنم زر ناب شدزین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست
کردم به حلّه روی ز پیشت به حیله، لیکپایم نمی رود، که مرا دیده از قفاست
زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنیدر حال «اوحدی»؟ که برین آستان گداست
او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطفبا جدّ و با پدر که فلانی، غلام ماست
کردم وداع، این سخن این جا گذاشتمبیگانه را مده سخن من، که آشناست
گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیبدل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست