در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را | در دشت رها کرد تن بیکفنت را | |
پرپر شده بر خاک، رها کرد و پراکند | در خاطرهها عطر خوش پیرهنت را | |
در سوگ تو خون از دل هر سنگ برآورد | وقتی که به خون کرد شناور بدنت را | |
میخواست که باران عطش بر تو ببارد | میخواست خدا بر سر نی گل شدنت را | |
میخواست ببویند همه عالم و آدم | قرآن شکوفندهٔ باغ دهنت را | |
تا قلب اسیران شب، آرام بگیرد | افروخت سر نیزه چراغ سخنت را | |
ای هدهد هادی که به سیمرغ رساندی | در قاف بلا آن همه مرغ چمنت را | |
بگذار که در دفتر دلها بنویسند | با داغ، غزل مرثیهٔ سوختنت را |