روزی چنان به یاد زمین و زمان نداشت
روزی چنان به یاد زمین و زمان نداشت | جوری ستاره کرد که خود در گمان نداشت | |
دانی دراز بود چرا روز قتل شاه؟ | زیرا که قوّت حرکت، آسمان نداشت | |
گشتند یاوران، همه مقتول و یاوری | کش آورد سمند و بگیرد عنان نداشت | |
فریاد از آن زمان! که گرفتند گِرد وی | راه برون شتافتن از آن میان نداشت | |
جسمش هزار پاره و بر جسم خویشتن | دلسوز جز جراحت تیر و سنان نداشت | |
افتاد بر زمین و ز بس زخم بر تنش | چندان که بر زمین بنشیند، توان نداشت | |
میرفت خون ز حلقش و با حق جز این سخن | کز جُرم شیعیان بگذر، بر زبان نداشت | |
گفتم که از جسارت قاتل کنم حدیث | لیکن سروش ناطقه، یارای آن نداشت |