روزی که شد به نیزه سر آن فلک جناب
روزی که شد به نیزه سر آن فلک جناب | خورشید برفکنْد ز خجلت به رخ، نقاب | |
گفتا فلک به خور: ز چه گشتی تو محتجب | گفتا: به یک زمانه نگنجد دو آفتاب | |
امروز، آفتاب حقیقت طلوع کرد | از جورِ کوفیانِ جفاجوی ناصواب | |
آتش زدند خیمه و خرگاهشان ز کین | خستند قلب احمد و زهرا و بوتراب | |
آن عترتی که داشت مَلَک، احترامشان | بستند کوفیان همگی را به یک طناب | |
زنجیر و غل به گردن «زین العباد» شد | کردند زین ستیزه، دل مصطفی کباب | |
گلهای باغ مرتضوی، شد ورقورق | از تندباد حادثۀ قوم بیحساب |