زهی به خاک درت مانده چشم تر، تشنه | | به آب چشمهی تیغت، لب جگر، تشنه |
ز رشک لذّت درد و غمت، دل و جانم | | و دشمنند به خونریزِ یکدگر، تشنه |
مریز خون دلم را مگر به خاک درت | | که قدر آب نداند کسی، مگر تشنه |
برهنهپایْ برون تازد، «العطش»گویان | | به کوثر دهنت، نورم از نظر، تشنه |
علاج تشنهدلان باشد از عقیق و منم | | ز آبدار عقیق تو، اینقَدَر تشنه |
نمک در آبِ حیاتِ لبِ تو ریختهاند | | که هر که خورْد از آن، گشت بیشتر تشنه |
به آب دیده، مرا پا و سوز دل بر جا | | که دیده نخل به آب اندر و ثمر، تشنه |
به نیمقطرهی ابر اجابتم، مشتاق | | که هست نخل دعاهای بیاثر، تشنه |
لبت مکیدم و در آتشم، که سوختهدل | | هر آینه شود از خوردن شکر، تشنه |
نهالِ پایْ به دامانِ باغِ حرمانم | | ز پای تا به سرم خشک و برگ و بر، تشنه |
به من که تشنهی وصلم، از آن نمایی رخ | | کز آفتاب جمالت شوم بتر، تشنه |
گلِ مراد، بلند است و بخت، کوتهدست | | به آب ره پر و مرغ شکستهپر، تشنه |
از آن به گریه برم، آبروی صد طوفان | | کز آه من بُوَد ایّام بام و در، تشنه |
مخواه بر خس افسردگان، ترشّحِ وصل | | ز آتش تب عشقت، مرا نگر تشنه |
روا مدار، خسِ بیبرِ هوس، سیراب | | نهالِ باغچهی عشق بارور، تشنه |
گر آتشم ننشانی، روم به سوی کسی | | که دستِ جرعهفشانش خَرَد به زر، تشنه |
گل حدیقهی لبتشنگی، امام حسین | | که ریخت صرصر ظلمش به خاک بر، تشنه |
نتیجهی شه کوثر که میدود برِ او | | شود ز گرمی حشر، آفتاب اگر تشنه |
شهی که چون درِ کوثر به خلق بگْشاید | | کسی چو حلقه نماند برون در، تشنه |
خورَد در آب، اگر غوطه، شعلهی سخطش | | در آبِ قلزم و عمّان شود گهر، تشنه |
ز تاب سایهی قهرش ز بس که دلگرم است | | زمین در آب نشسته است تا کمر، تشنه |