قامتت را چو قضات بهر شهادت آراست | | با قضا گفت مشیت که قیام برخاست |
راستی شور قیامت ز قیامت خبریست | | بنگرد زاهد کج بین اگر از دیده ی راست |
خلق در ظل خودی محو و تو در نور خدا | | ماسوا در چه مقیمند و مقام تو کجاست |
هر طرف می نگرم روی دلم جانب توست | | عارفم خانه ی حق را که دلم قبله نماست |
زنده در قبر دل ما بدن کشته ی توست | | جان مائی و تو را قبر حقیقت دل ماست |
دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نگشت | | آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست |
بیرق سلطنت افتاد کیان را ز کیان | | سلطنت، سلطنت توست که پاینده لواست |
نه بقا کرد ستمگر نه به جا مانده ستم | | ظالم از دست شد و پایه مظلوم بجاست |
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست | | بلکه زنده است شهیدی که حیاتش ز قفاست |
دولت آن یافت که در پای تو سر داد ولی | | پادشاه است فقیری که در این کوچه گداست |
تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق | | تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست |
تا ندا کرد ولای تو در اقلیم الست | | بهر لبیک ندایت دو جهان پر ز نداست |
کشته شد عالم دهری چو تو در عالم دهر | | دهر تا روز قیامت شب اندوه عزاست |
در غمت اعین و اشیاء همه از منطق کون | | هر یکی مویه کنان بر دگری نوحه سراست |
رفت بر عرشه نی تا سرت ای عرش خدا | | کرسی و لوح و قلم بهر عزای تو بپاست |
منکسف گشت چو خورشید حقیقت به جمال | | گر بگریند ز غم دیده و مرآت رواست |
پایمالی ز عبودیت و من در عجبم | | که بدین حال هنوزت سر تسلیم و رضاست |
گریه بر زخم تنت چون نکند چشم «فؤاد» | | ای شه کشته که بر زخم تنت گریه رواست |