هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم | | نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم |
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم | | شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم |
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد | | دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم |
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی | | که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم |
من رمیدهدل آن به که در سماع نیایم | | که گر به پای درآیم به در برند به دوشم |
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب | | که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم |
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم | | که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم |
به زخمخورده حکایت کنم ز دست جراحت | | که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم |
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن | | سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم؟ |
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل | | و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم |