هزار حنجره فریاد در گلویش بود
هزار حنجره فریاد در گلویش بود | نگاه مضطرب آسمان به سویش بود | |
به دست عزمِ بلندش شکست پایِ درنگ | اگر چه فاجعهای تلخ روبهرویش بود | |
میان او و شهادت چه انس و الفت بود | که مرگ سرخ هماره به جستجویش بود | |
چگونه شرم نکرد از گلوی او خنجر | که بوسهگاه رسول خدا گلویش بود | |
رسید وقت نماز و در آن حماسۀ ظهر | هزار زخمِ تنش جاریِ وضویش بود | |
سخن به زاری و ذلت نگفت با دشمن | که خصم در عجب از همت نکویش بود | |
اگر چه از عطش آن روح کربلا میسوخت | فرات تشنهترین قطرۀ سبویش بود | |
سرم فدای لب خشک آن گل یاسین | اگر چه تشنگیاش اوج آبرویش بود |