ای ابن سعد از تو مرا این گمان نبود | | جز تیر جور و کینه، تو را در کمان نبود |
آخر به روی من ز چه شمشیر میکشی؟ | | جدّم مگر پیمبر آخر زمان نبود؟ |
روحُ القُدُس نکرده مگر پاسبانیام؟ | | یا جبرئیل، خادم این آستان نبود؟ |
در شأن خود، هر آن چه همی گفت و برشمرد | | گوش کسی بر آن سخن و داستان نبود |
آن گه ز روی حجّت از آن فرقه، خواست آب | | معلوم شد که حاجتِ هیچ امتحان نبود |
پس شد روان به سوی فرات و ز تشنگی | | گفتی مگر به جسم شریفش، روان نبود |
ایمن ز خصم خواست، بنوشد کفی ز آب | | از ناوک ستم ولی او را امان نبود |
میشد شکسته اندکیاش زهرِ تشنگی | | آن تیر زهر داده، گرش بر دهان نبود |
از بهر شاه تشنهلبان بر لب فرات | | آبی جز آبِ خنجر و تیغ و سنان نبود |
از بس که تیر بر تن او کار کرده بود | | پیکان تیر بود، تنی در میان نبود |
با آن که بود در دو لبش، چشمۀ حیات | | لبتشنه داد جان، به لب چشمۀ فرات |