شاهی که بود ساقی کوثر پدر او | | دردا! که بریدند لب تشنه، سر او |
داغ پسر لالهعذارش، علی اکبر | | داغی است که تا حشر بُوَد بر جگر او |
صد آه از آن لحظه که افتاد به میدان | | بر پیکر صدپارهی اکبر، نظر او |
بنْشست و به زانو بنهادش سر و از غم | | گردید روان، سیل سرشک از بصر او |
مجنون، دل لیلای حزین گشت، چو آمد | | در خیمه روانسوز و غمافزا، خبر او |
نامد ز چه از خیمه برون، غمزده لیلا؟ | | آمد به در خیمه، چو جسم پسر او |
گویا نبُدش روح به تن تا که بیاید | | بیند پسر و جسم به خون، غوطهور او |
خاموش کن این آتش جانسوز، صغیرا | | ترسم که بسوزد دو جهان از شرر او |