شاهی که جبرئیل بُدی خادم درش
شاهی که جبرئیل بدی خادم درش | خاکم به سر که خاک سیه گشت، بسترش | |
حلقی که بوسه گاه نبی بود شد ز کین | سیراب ز آب خنجر بیداد حنجرش | |
از پهلویی به پهلوی دیگر چو مینشست | میگشت کارگر به جگر نوک خنجرش | |
او سر نهاد بر سر خاک و سنان ز ظلم | نوک سِنان نهاد به پهلوی دیگرش | |
کارش ز دست رفت چو در روی دست او | تیر جفا نشست به حلقوم اصغرش | |
قدّش خمیده از غم اکبر به روزگار | پشتش شکست از غم مرگ برادرش | |
بودی سرش به نیزه و از نوک نیزه داشت | چشمی به سوی خواهر و چشمی به دخترش | |
خولی ز کین نهاد، به خاکستر تنور | آن سر که رشک مهر بُدی، روی انورش |